27
Nov
2016
پدر بزرگ
پدر بزرگ
پدر بزرگ می گفت:«دستت باید مثل من پینه بسته باشد»
من هم برای ساختن خانه مان بیل وگلنک زدم
اما دستم مثل دست او نمی شد…
پدربزرگ می گفت:«خیال کردی،به این سادگی ست!؟»
او مثل «برق »کار می کرد من به گردش نمی رسیدم
وقتی مادرم هم گاه برای رفع خستگی چای وکلوجه می آورد
می گفت:«نیآر خانم هنوز آجری بالا نیآمده»…
پدربزرگ آدم کاروزحمت بود
وبقول خود «راست و حسینی »کار می کرد
از کسی هم اضافه نمی گرفت
می گفت:«از گلویم پایان نمی رود »…
پدربزرگ زیر کار قامتش شکست
اما
اوهمچون«پل خشتی»ایستاده بود…
به پدر بزرگ آن زمانها می گفتند: «ساده»
اما خود می گفت:«صداقت»…