«تناقض های زندگی»
«تناقض های زندگی»
در دوران کودکی درکی که از«بیماران روانی »داشتم این بود که کارشان «غیرعادی »ست…وارد شدن در عرصه ورزش در دوران نوجوانی باعث شد تا کسانی که آنها را اذیت می کنند مورد حمایت قراردهم وآشنا شدن با کتاب این حمایت را بیشتر کرد اما حمایت ازآنها در آن دوران بنظرم جنبه «ترحم»داشت نه حمایت آگاهانه که بربستردانش استوارباشد… دهه شصت مهاجرت به شهرهای مختلف ایران را شروع کردم که آغازجدیدی درزندگی ام بود تا بهترخودرادر«تناقض های زندگی»روزمره پیدا کنم…یک روزموقع کار جوانی را دیدم که از دست «مردم آزارها» فرار می کرداوازترس به مغازه محل کارم پناه آورد از جوان پرسیدم:«چرا اذیتت می کنند؟».او با خنده گفت:«آخه من دیوانه هستم».پرسیدم:«اسمت چیه»؟.جواب داد:«منصور».بعدازاوپرسیدم :«گرسنه ای یا نه»؟.او هم سرش را به علامت اینکه گرسنه است پایین آورد…غذايی برای او تهیه کردم و خورد بعد رو به من کرد وگفت:«من پول ندارم به تو بدهم ».من هم گفتم:«ایندفعه میهمان من باش»…منصورنزدیک به دو سال از دست «مردم آزارها» فرار می کرد وبه مغازه محل کارم می آمد وهربارهم بعدازخوردن غذا گاه روی صندلی می نشست وخیره نگاهم می کرد و گاه هم درتابستان بدون اینکه به مورچه ها دست بزند با آنها ساعتها حرف می زد (برای آنها هم اسم انتخاب کرده بود) درپایان هم سوال می کرد:«آیا می توانم به خانه بروم؟» .منصورخیلی آرام ومهربان بود اما «آزارها» نسبت به او تمامی نداشت…٭
————————-
٭-خاطرات مهاجرت ایران(دهه شصت)