نگاههای سنگین
نگاههای سنگین ٭
آخر هفته بود سوارکشتی شدم تابه شهر«ونکوور» بروم، ظرفیت کشتی پرشده بود بعد به قسمت رستوران کشتی رفتم وغذائی برای خودم سفارش دادم، موقع خوردن غذا چشمم به یک زن ومرد با دو بچه که درکشتی بیشتربه چشم میخوردند افتاد همه به نوعی آنها را نگاه میکردند خانم کاملأ حجاب و چشمش فقط دیده میشد، ومرد هم ریش زیادی داشت، نگاه مسافرین کشتی روی آنها سرد بود، وآنها هم سنگینی نگاهها را روی خود حس میکردند…آنها به هر سو نگاه میکردند، تا شاید جائی برای نشستن پیداکنند اما نوع نگاهها باعث شده بود تا «احساس حقارت» بیشتری احساس کنند، به طرفشان رفتم واز آنها تقاضا کردم که میتوانند از میز وصندلی من استفاده کنند، خوشحال شدند و نشستند من ابتدا با بچهها سرگرم شدم بعد برای شروع صحبت با آنها خودم را معرفی و اززندگی ایم گفتم آنها هم بعداز خودشان گفتند واینکه چرا به کانادا آمدهاند، مرد گفت:«در کشورما جنگ مذهبی صورت گرفته هر دو طرف به بحرانی شدن شرایط دامن میزنند، انسانهای بیگناهی کشته شدند، وما هم بعد ازسالها به اینحا آمدیم، واینجا هم مشکلات خاص خود را داردو»…من هم از «مشکلات مهاجرت» برای آنها صحبت کردم هر دو کاملأ گوش میدادند.
بعد صدای بلندگو به گوش رسید کاپیتان کشتی بود از مسافرین میخواست تا برای پیاده شدن آمده باشند از همدیگر خداحافظی کردیم حالشان کمی بهتر شده بود.
روز دشواری در مقابله با نگاههای سنگین بود.
__________________________
٭-از مجموعه خاطرات مهاجرت-۲۰۱۵