outlast-the-past-background-blur-deep-blue
9
Feb
2016

کنجکاوی ودلسوزی

کنجکاوی ودلسوزی

سال ۱۳۶۰ بود،بخش زیادی از جوانان ازجمله من از خانه وکاشانه جدا شدیم.در آن زمان. هر عزیزی تلاش می‌کرد، تا مکانی را برای زندگی خود پیدا کند.دوره‌ای بود، که عزیزان زیادی آمادگی برای آن نداشتند، اما برهمه تحمیل شد، من هم به مکانی رفتم، که هیچ درکی از محیط جدید نداشتم، محیط هم کارگری بود، شروع به کار در کارخانه کردم، جمعی ازکارگران در مورد زندگی‌ ام کنجکاو بودند، و همیشه اززندگی شخصی و خانوادگی‌ ام سوال می‌کردند،و گاه می خواستند ازدواج کنم ،اما من بیشتر مواقع می‌ماندم، چگونه به آن‌ ها جواب بدهم، که موقعیت‌ ام به خطر نیافتاد. دریکی از روز‌ها وقتی به خانه برمی گشتم، احساس کردم، کسی تعقیب‌ ام می‌کند، حدودا نیم ساعت ازکوچه‌ های مختلف مسیرم را تغییر دادم، بعد جلویش سبز شدم، با تعجب دیدم، یکی ازکارگرانی ست ، که من با او تماس داشتم،با لبخند از او پرسیدم:” تعقیبم می‌کنی؟ ” به لکنت افتاد، وگفت:” راستش در مورد تو کنجکاو بودم، می‌خواستم، بدانم کجا زندگی می‌کنی و”… می‌ دانستم که قیافه ام در آن محیط کوچک و کارگری به چشم می‌خورد، اما هرگز فکر نمی‌کردم، مورد تعقیب قرار بگیرم.آنروزبا هم بعد به چایخانه رفتیم، وانمود کردم، که اتفاقی نیافتاده ولی در عین حال به این موضوع فکر می‌کردم، که کنجکاوی اورا چگونه پاسخ بدهم،که دوباره رخ ندهد، از او خواستم، که به خانه‌ام بیاید (او نیز همین را می‌خواست، تا بداند، کجا زندگی می‌کنم) وقتی به خانه‌ام آمد، باتعجب رو به من کرد وگفت:” یعنی تو اینجا زندگی می‌کنی؟! با یک موکت، بالش وپتو وچراغ خوراک پزی؟! “.در جواب گفتم:” اول زندگی ست”، کنجکاوی‌اش که تمام شد، دلسوزی‌اش شروع شد ،بعد از آن او همیشه از من می‌خواست، که برای شام به خانه‌اش بروم و بعد‌ها شرایطی برام ایجاد کرد، که تا سال‌ها در آن محیط آرامش داشته باشم…*
——————————————-
*-خاطرات مهاجرت در ایران/بازنویسی