Taxi Driver
راننده تاکسی
…سوار تاکسی شدم،راننده پرسید:”کجا می ری؟” گفتم:”مرکز شهر .”ماشین را روشن کرد،و حرکت کرد.رو به راننده کردم،وگفتم:”حالت چطوره ؟وروزت تا حال چگونه بوده ؟”.راننده تاکسی گفت:”امروز بد نبود”،وبعد از من پرسید:”اهل کجا هستی؟”.من هم که دوست داشتم،با او مصاحبتی داشته باشم، گفتم:”حدس بزن”،نگاهی از آینه به من کرد وگفت:” رومانیائی هستی؟”،در جوابش گفتم:” ایران”،بعد من از او پرسیدم،”تو کجائی هستی؟”او گفت:”یونان”،برام جالب شده بود،از یکطرف اولین باری بود که در کانادا کسی می گفت،اهل رومانی هستم،دوما در مدت سالهای که در کانادا زندگی می کنم،راننده تاکسی اهل یونان ندیده بودم.از او پرسیدم:”چطور شد،به کانادا آمدید ؟”،راننده تاکسی هم که اینگار منتظر بود تا دردودلی داشته باشد،گفت:”آقا یونان را با کارهایشان فلج کردند،من اینجا خانواده آنجا”،رو به او کردم،وگفتم:”همه ماها به نوعی مشکل داریم،ومهاجرت هم وقتی به میان می آید،دلتنگی هم به آن اضافه می شود..بهررو امیدوارم مشکلات اقتصادی کشوریونان برطرف بشود،وتو دوباره به خانواده ات برگردی”،راننده تاکسی گفت:”یونان درست شدنی است،اما دارند آن را تکه وپاره می کنند،اگر کشور را به من بدهند،همه چیز را درست می کنم”…به مقصد رسیده بودیم،اما او هنوز از بحران یونان ودلتنگی های مهاجرت حرف می زد.رو به او کردم وگفتم:”می توانم با اجازه چیزی بگویم؟”،او با سر جواب آری داد.گفتم:”بعد از سالها زمین خوردن وبلند شدن به این نتیجه رسیدم،وقتی نمی توانم مشکلی راحل کنم،چرا باید در موردش فکر کنم؟”،راننده تاکسی حرفی نزد.بعد گفتم:”روز خوبی داشته باشی..او هم گفت:”همچنین شما”…*
————————————
*-از مجموعه نوشته های خاطرات مهاجرت/باز نویسی