The Little Boy and the Old Man
«می فهمم چی می گی»
ساده اتفاق افتاد:
یک روزدر فروشگاه موقع خرید کردن دیدمش ازمن برای حمل وسایلش کمک خواست وبعد تقاضا کرد تابرای اوتاکسی خبر کنم، اما من پذیرفتم، با ماشین خودم اورابه خانه برسانم…میان راه اززندگی اش گفت واینکه همه ترکش کرده اند وحال تنهاست… صحبت های او مرا یاد شعر «شل سیلور استاین» انداخت:
پسر كوچولو گفت:«گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد».
پیرمرد بیچاره گفت:«از دست من هم می افتد».
پسر كوچولو آهسته گفت:« من گاهی شلوارم را خیس می كنم».
پیرمرد خندید و گفت:«من هم همینطور».
پسر كوچولو گفت:« من اغلب گریه می كنم»
پیرمرد سر تكان داد:«من هم همین طور».
پسر كوچولو گفت:« از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند».
و گرمای دست چروكیده را احساس كرد:
«می فهمم چی می گی كوچولو، می فهمم».
دم درخانه اش پیاده اش کردم ووسایلش را به خانه بردم بغلش کردم ودست «چروکیده اش»را نوازش دادم…٭
___________________
٭-خاطرات مهاجرت-۲۰۱۳