Rough Night
سال ۱۳۶۰
… چند شبی بود، که خوب نخوابیده بودم٫ خسته وکوفته به ترمینال غرب تهران رفتم که در سال شصت داشتند، توسعهاش میدادند٫ سالی بود، که درها ی خانهها به راحتی به رویت باز نمیشد و ترمینال بهترین میعادگاه برای خوابیدن در آندوران بود٫ به داخل ساختمان تازه ساز (نیمه تمام) رفتم، وگوشهای را برای خواب خود در نظر گرفتم٫ خوابیدن روی کف سیمانی سخت بود، بلند شدم وکارتنی پیدا کرده وزیر خود پهن کردم٫ تا بخوابم، چند ساعتی گذشت، احساس کردم دستی دارد، جیب شلوارم را میگردد٫ مچشش را گرفتم وگفتم: «احمق چه میکنی؟»٫ جوان ۱۴ یا ۱۵ سالهای بود٫ از ترس داشت، میمرد٫ ودر آن حالت التماس میکرد که ولش کنم و مدام میگفت: «بخدا من دزد نیستم، چند روزه که هیچی نخوردم»٫ مچ جوان هنوز توی دستم بود، وگریه میکرد٫ رهایش کردم، اما فرا ر نکرد٫ بعدرفت گوشهای از ساختمان بیدر وپنچره نشست وگریه کنان از داستان زندگی خود برام تعریف کرد٫ گوش دادن به داستان زندگی او باعث شد٫ که من مشکلات خودرا فراموش کنم٫ شب سختی بود٫…و صبح با هم رفتیم٫ نان وپنیر وچای شیرین خوردیم… ✯
——————————————–
✯-خاطرات مهاجرت ایران/۱۳۶۰/بازنویسی