5
Oct
2015

Sub Teacher

یادداشت‌های کوتاه

…با ورود معلم به کلاس همه بلند شدیم…معلم فارسی غیبت داشت،وبه جای او “معلم ذخیره “آمده بود…با دیدن معلم،خوشحال شدم،چون اورا از نزدیک می شناختم…”معلم ذخیره” گفت:”…بچه ها کتاب فارسی را امروز کناربگذارید،کمی می خواهم از زندگی برای شما صحبت کنم و…”حرفهای که او می زد،حرفهای بود،که کسی جرئت نداشت،در آن موقع (سال ۱۳۵۶)ودر مکان عمومی به زبان آورد…خیلی خوشحال شدم،که او بی مهابا حرف می زد….بعد از چندی،او سوال کرد:”..چه کسی کتابهای اخوان ثالث را خوانده است؟”…من دستم را بلند کردم.وگفتم:”…من دارم کتاب “ارغنون” او را می خوانم…”بعد منتظر شدم،که او ازمن سوالی در موردکتاب بپرسد،اما او فقط گفت:”..بفرمائید،بشینید”…احساس عجیبی به من دست داد،احساس شک وتردید..نمی خواستم،در مورد”معلم ذخیره” فکر بدی کرده باشم،آخر او را می شناختم…وقت کلاس تمام شد..وبرای زنگ تفریح بیرون آمدم…موقع قدم زدن در حیاط،اسمم را از بلندگو اعلام کردند…به دفتر مدرسه رفتم…معلم ها همه نشسته بودند،و”معلم ذخیره” نیز از زیر چشم نگاهم می کرد….فضای سنگینی بود…ناظم مدرسه فضا را شکست،وگفت:”..فردا به پدرت بگوبیاد مدرسه..!”…احساس عجیبی که در کلاس پیدا کرده بودم،داشت حال به یقین تبدیل می شد”،معلم ذخیره “آشنا بود،اما از ما نبود…به خانه آمدم،چند کتابی که داشتم،زیر زمین مخفی کردم…وشب به پدرم گفتم،او هم گفت:”باز چه دسته گل به آب دادی؟…یعنی من از کارم،بزنم،بیام مدرسه…حتمایک کاری کردی،که ناظم مدرسه می خواهد،مرا ببیند!”….با پدرم به مدرسه آمدم…ناظم مدرسه گفت:”..پسرت از شاگردان خوب مدرسه وکلاس است،تازه قهرمان شهر ما هم است،اما دیروزکمی نگران شدم…کتابهای که می خواند(اشاره به” ارغنون” کرد)خوب نیست،این کتابها آدم رامنحرف می کندو…”من هم گفتم:”..آقا ناظم،من کتاب را از کتابخانه شهر گرفتم…”او هم در جواب گفت:…مهم نیست،از کجا گرفتی،خواندن این کتابها “بو دار” است…وبعد رو به پدرم کرد وگفت:”..بخاطر رفاقتی که با هم داریم،گزارش نمی کنم…