outlast-the-past-background-blur-deep-blue
26
Feb
2016

“گفتگوی مسالمت آمیز”‌

“گفتگوی مسالمت آمیز”‌

…با چشمانی نیمه باز به ساعت نگاه کردم،بعد بطرف پنچره اتاق رفتم تا باز کنم،اما باز نمی شد،یادم رفته بود،از بیرون یخ بسته…وسط اتاق ایستاده سکوت کردم،تا بدانم،سرو صدا از کجا ست…همسایه دیوار به دیوار بود،که صداشان بگوش می رسید و این خود از مزایای “زندگی آپارتمانی” ست که گاه صداها براحتی شنیده می شود و آرامش شب را بهم می زند.دوباره به رختخواب برگشتم،اماتن صداشان بالا بود و نمی توانستم،بخوابم،ساعت حوالی٢:٣٠صبح بود،دستم را پشت سرم گذاشتم وبه مجادله گوش دادم،”حرفهای خیلی خوب” به هم می زدند،ازخودم سوال کردم: “زوجی که اینگونه درگیر می شوند،آیا می توانند دوباره زندگی را شروع کنند؟”،جوابم آری بود،اما باید با هم در رابطه با اتفاق بوجود آمده صحبت کنند و روی آن کار شود،نه اینکه با یک معذرت خواهی و آوردن گل ویا…قضیه را تمام شده تلقی کرد که این بزرگترین اشتباه است…”داد وفریادها”بیشتر شد…گذشته وحال همدیگز زا زیر سوال می بردند و آینده ای هم برای زندگی نمی دیدند…بعد سکوت شد…از خودم سوال کردم:”آیا به این مرحله که رسیدند، امکان زندگی مجدد وجود دارد؟”،جوابم باز آری بود،اماباید نه تنها با هم گفتگو ،بلکه باید در جلسات مشاوره شرکت کنند تا حرفهای که به هردلیل به هم زدند روی آن کار تا پروسه درمان” قلب شکسته” ترمیم شود و…ساعت حوالی ٥ صبح بود…بلند شدم و صبحانه را آماده کردم و…سا عت ٨ صبح همزمان با من که اکثر اوقات پیش می آید،در خانه شان بازشد،سلامی کردیم،خنده ای تحویل هم دادیم و بعد آنها را دیدم که دست در دست هم از آپارتمان بیرون رفتند…خوشحال شدم،به خودم گفتم،امیدوارم مرحله دوم یعنی “گفتگوی مسالمت آمیز”‌و… را هم بخوبی پیش ببرند و…چند هفته ای گذشت، دوباره دعوا شروع شد و باز همان حرفها و…که نشان می داد روی مشکل کار نکرده اند و بعد هم پلیس آمد…خیلی متاثر شدم…